من امشب هفت شهر آرزوهایم چراغان است
زمین و آسمانم نور باران است
کبوترهای رنگین بال خواهش ها
بهشت پر گل اندیشه ام را زیر سر دارند
صفای معبد هستی تماشایی است
ز هر سو ، نوشخند اختران در چلچراغ ماه می ریزد
جهان در خواب
تنها من ، در این معبد در این محراب
دلم میخواست دست مرگ را ، از دامن آرزوهای ما کوتاه میکردند
در این دنیای بی آغاز و بی پایان
در این صحرا که بی گردوغبار از ما نمی ماند
خدا از این تلخ کامی های بی هنگام بس میکرد
نمی گویم پرستوی زمان را در قفس می کرد
نمی گویم به هر کس بخت و عمر جاودان میداد
همین ده روز هستی را امان میداد
اگر خواب آوار است آهنگ بارانی که میبارد به بام تو
و گر انگیزه عشق است رقص شعله آتش به دیوار اتاق من
اگر در جویبار خرد میبندد حباب از قطره های سرد
و گر در کوچه می خواند به شوری عابر شبگرد
در ضمیرت اگر این گل ندمیدست هنوز
عطر جان پرور عشق
گر به صحرای نهادت نوزیدست هنوز
دانه ها را باید از نو کاشت
آب و خورشیدو نسیمش را از مایه جان
خرج می باید کرد
رنج می باید برد
دوست می باید داشت
(( فریدون مشیری ))
پیرزنی که در آن سوی درختان خزان دیده قدم میزد
روح چهل سالگی من بود
روحی آشفته از سایه صدها برگ
و پراکنده تر از لرزه صدها موج
روحی آماده مردن بود
پیرزنی که سر تیزی عصای او
صلح آن چشمه خندان را پیوسته به هم میزد
روح من بود که در پشت درختان خزان دیده قدم میزد
آه . . . میدانم
دیگر این روح از آن پنجره روشن رویاها
آسمان را نتوان دید
به درختان و به خورشید نگاهی نتوان بست
دیگر احساس غریب او
در سحر گاه ، پس از باران
عطر نمناک را نتوان بوئید
دلش از وحشت شبهای کهولت نتوان رست
دیگر او پیر است
پیری اش تیره و دلگیر است
پیری اش تیره اتاقی است کز آن روزنه ای رو به خیابان نیست
نه خیابان ، نه بیابان
آه . . . میدانم
دیگر آن عشقی که در صبح جوان بختی
پنجه در پنجره کلبه او می شود
روی از این روح نگون بخت نهان کرده است
روی رغبت به حریفان جوان کرده است