من امشب هفت شهر آرزوهایم چراغان است
زمین و آسمانم نور باران است
کبوترهای رنگین بال خواهش ها
بهشت پر گل اندیشه ام را زیر سر دارند
صفای معبد هستی تماشایی است
ز هر سو ، نوشخند اختران در چلچراغ ماه می ریزد
جهان در خواب
تنها من ، در این معبد در این محراب
دلم میخواست دست مرگ را ، از دامن آرزوهای ما کوتاه میکردند
در این دنیای بی آغاز و بی پایان
در این صحرا که بی گردوغبار از ما نمی ماند
خدا از این تلخ کامی های بی هنگام بس میکرد
نمی گویم پرستوی زمان را در قفس می کرد
نمی گویم به هر کس بخت و عمر جاودان میداد
همین ده روز هستی را امان میداد
اگر خواب آوار است آهنگ بارانی که میبارد به بام تو
و گر انگیزه عشق است رقص شعله آتش به دیوار اتاق من
اگر در جویبار خرد میبندد حباب از قطره های سرد
و گر در کوچه می خواند به شوری عابر شبگرد
در ضمیرت اگر این گل ندمیدست هنوز
عطر جان پرور عشق
گر به صحرای نهادت نوزیدست هنوز
دانه ها را باید از نو کاشت
آب و خورشیدو نسیمش را از مایه جان
خرج می باید کرد
رنج می باید برد
دوست می باید داشت
(( فریدون مشیری ))
![](http://www.sharemation.com/newcerberus/weblog%20pictures%202/5281206-lg.jpg)