دلم دیگه نمی نویسه ، دلم دیگه از دردهای خودش نمی نویسه . قلمم اراده نداره ، قلمم جون نداره . انقدر از سردی نوشتم که انگشتام منجمد شده و من دیگه توان برداشتن قلم رو ندارم . نمی نویسم ، چه سودی داره که بنویسم ، هرکی این نوشته هارو بخونه می خنده ، کسی مثل من نیست ، دنیای من به رنگ دیگریه .
به دنبال رنگ قرمز عشق می گشتم که دلم به هر رنگی آلوده شد . در ادغام رنگهای زیبای خلقت بر دل پاک و بی آلایش من رنگ خاکستری زاده شد و تمام هستی منو فراگرفت ، من از سپیدی دل به خاکستر وجود رسیدم به رنگ مرگ . به دنبال کلمه زندگی بودم ولی به معنی یاس رسیدم . مهر تنهایی به پیشونیم خورد تا تو این جمعیت عاشق من از دیگران جدا باشم . آرزوهای زیادی داشتم ، آرزوهایی که بر باد رفت . نه در دستم گنج قارونی دارم نه زیر پام قالی سلیمانی .
دستهای خالی مرا چه کسی در دست میگیره ؟؟؟
قلمم نمی خواست بنویسه اما کلمات یکی یکی پشت سر هم آمدند و قلم هم واسطه ای بیش نبود . شاید یه قصه گفته باشم اما این روایت یه درده ، شاید روایت یه عشق ، نه خونی ریخته شد و نه ظلمی در کار بود تنها مرگ آهسته ای بود برای من که دنیارو جور دیگه ای می خواستم .
