می روم تا ره خانه بیابم من دلتنگ روز ازلم عشق چراغ راه من است.
خداوندا دوستت دارم
من هنوز روح کوچک بیدار تو ام
هنوز بر این لوح سپید ترانه بهار دیدار میخوانم
می خوانم و می آیم
عجب این سفر غریب است
تو باز هم مرا صدا بزن
بگو تا بیایم بی همتایم قسم به راز گران عشقت ،
آرزویم بی نیازی است
آرزویم نخواستن است این کمال من است .
قسم به دریای بیکران مهرت که من دیگر از بازی روزگار هرگز ننالم
پای کوبان و مست ره این دریا می پویم
چون قطره اشکی از این چشمه دل تا به آن دریای مهر می آیم
و می آیم
و تو بر من بتاب ای آفتاب شوق که هنوز نیم خیز پروازم.
اگر آن باد پاییزی ییاید با ناله غریبش من سرود آشنای بهار می خوانم
غروب اگر می آید در آغوشش خواهم رفت که طلوع فردا ابدی است
آن سوی مرز جاودانگی این چشمه های احساس جایی برای جاری شدن دارند ،
آنجا منظره توست
تو آنجا با قلم روح بر بوم ازلی دل نقش های آرزو را کشیده ای
چگونه به این دیدار نشتابم ؟
تو بگو تا من بیایم.
انگار من هم مسافرم انگار نوبت من شده
همیشه شوق رفتن داشته ام
اما حالا می ترسم آخر من چه با خود می برم ؟