پیرزنی که در آن سوی درختان خزان دیده قدم میزد
روح چهل سالگی من بود
روحی آشفته از سایه صدها برگ
و پراکنده تر از لرزه صدها موج
روحی آماده مردن بود
پیرزنی که سر تیزی عصای او
صلح آن چشمه خندان را پیوسته به هم میزد
روح من بود که در پشت درختان خزان دیده قدم میزد
آه . . . میدانم
دیگر این روح از آن پنجره روشن رویاها
آسمان را نتوان دید
به درختان و به خورشید نگاهی نتوان بست
دیگر احساس غریب او
در سحر گاه ، پس از باران
عطر نمناک را نتوان بوئید
دلش از وحشت شبهای کهولت نتوان رست
دیگر او پیر است
پیری اش تیره و دلگیر است
پیری اش تیره اتاقی است کز آن روزنه ای رو به خیابان نیست
نه خیابان ، نه بیابان
آه . . . میدانم
دیگر آن عشقی که در صبح جوان بختی
پنجه در پنجره کلبه او می شود
روی از این روح نگون بخت نهان کرده است
روی رغبت به حریفان جوان کرده است