خداحافظ
نویسنده: نرگس(یکشنبه 87/4/2 ساعت 6:50 عصر)
خداحافظ همین حالا
همین حالا که من تنهام
خداحافظ به شرطی که بفهمی تر شده چشمام
خداحافظ کمی غمگین به یاد اون همه تردید
به یاد آسمونی که منو از چشم تو میدید
اگه گفتم خداحافظ نه اینکه رفتنت سادست
نه اینکه میشه باور کرد دوباره آخر جادست
خداحافظ واسه اینکه ببندیم دل به رویاها
بدونیم بی تو و با تو همینه رسم این دنیا
خداحافظ
خداحاف
همین حالا
خداحافظ
روز مرگ
نویسنده: نرگس(دوشنبه 87/2/9 ساعت 10:46 عصر)
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا درد این جهان باشد
برای من مگری و مگو دریغ دریغ
به دوغ دیو درافتی دریغ آن باشد
جنازهام چو ببینی مگو فراق فراق
مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد
مرا به گور سپاری مگو وداع وداع
که گور پرده جمعیت جنان باشد
فروشدن چو بدیدی برآمدن بنگر
غروب شمس و قمر را چرا زیان باشد
تو را غروب نماید ولی شروق بود
لحد چو حبس نماید خلاص جان باشد
کدام دانه فرورفت در زمین که نرست
چرا به دانه انسانت این گمان باشد
کدام دلو فرورفت و پر برون نامد
ز چاه یوسف جان را چرا فغان باشد
دهان چو بستی از این سوی آن طرف بگشا
که های هوی تو در جو لامکان باشد
*ندونستی که بعد ازتو چراغ خونه خاموشه
آنقدر مرده ام که هیچ چیز نمی
تواند مردنم راثابت کند
وآنقدر از این دنیا سیرم که روز مرگم را جشن میگیرم
من تنها می توانم آرزوی آمدنت را بکنم با اینکه دیگر طاقتی نمانده در انتظارت نمی توانم به سویت بیایم
حتی برای سقوط در گودال تاریک گور هم نمی توانم گامی بردارم
تنها پنجه می سا یم و ناله میزنم و فرو میروم
کجایی مرگ؟
و بسیاری بارها می میرند ، سالها ، تمام عمر . و هر بار مردن ، ادای عشقی ست به زندگی، آنگونه که شایسته ی بودن است
من بارها مرده ام ، بارها ... دوست من ، دوست ندیده ی من
دلتنگی
نویسنده: نرگس(دوشنبه 87/2/2 ساعت 10:17 عصر)
از پشت شیشه های بزرگ دلتنگی گریه میکنم و آرزو میکنم که کاش
برای یک لحظه فقط یک لحظه آغوش گرمت را احساس کنم ، میخواهم
سر روی شانه های مهربانت بگذارم تا دیگر از گریه کم نشوم . تو مرا
به دیار محبتها بردی و صادقانه دوستم داشتی پس بیا و باز در این راه
تلاش کن اگر طاقت اشکهایم را نداری . در راه عشقی پاک تر و صادقانه تر،
زیرا که من و تو ما شده ایم پس نگذار زمانه بیرحم دلهایی را که از هم
جدا نشدنی است را به درد آورد دلم را به تو دادم و کلیدش را به سوی
آسمان خوشبختی ها روانه کردم چه شبها که تا سحر به یادت با
گونه های خیس از دلتنگی ها به سر بردم چه روزها با خاطراتت نفس
کشیدم پس تو ای سخاوت آسمانی من ...
مرا دریاب که دیوانه وار دوستت دارم
پاسخ
نویسنده: نرگس(جمعه 86/12/17 ساعت 7:36 عصر)
پاسخ :
سلام
در جواب شما « دوست » باید بگم اهل شهر غم و رهسپار جاده تنهایی . واسه کی فرق می کنه که من اهل کجام ، از کجا اومدمو به کجا میرم.من شاید همدرد شما باشم ولی فرقمون اینه که مسکین نیستم . من مسکینو نیازمند معنی میکنم «نیازمند نیستم» منظورم نیاز به عشقه .تو این دوره زمونه میزانه دلتنگی و وزن علاقه آدما رو رنگ لباسو حجم جیبشون تعیین میکنه . خیلی دلم می خواد با این همدرد مسکین بیشتر آشنا بشم .هیچ رد پایی از خودت نذاشتی .ببخش که دیر جوابتو دادم .درگیر یه سری مسائل بودم .امیدوارم دوباره بهم سر بزنیو یه نشونی از خودت بزاری . بازم از هم دردیت ممنون .
«یا حق»
عشق کور
نویسنده: نرگس(پنج شنبه 86/11/11 ساعت 12:15 عصر)
دلم دیگه نمی نویسه ، دلم دیگه از دردهای خودش نمی نویسه . قلمم اراده نداره ، قلمم جون نداره . انقدر از سردی نوشتم که انگشتام منجمد شده و من دیگه توان برداشتن قلم رو ندارم . نمی نویسم ، چه سودی داره که بنویسم ، هرکی این نوشته هارو بخونه می خنده ، کسی مثل من نیست ، دنیای من به رنگ دیگریه .
به دنبال رنگ قرمز عشق می گشتم که دلم به هر رنگی آلوده شد . در ادغام رنگهای زیبای خلقت بر دل پاک و بی آلایش من رنگ خاکستری زاده شد و تمام هستی منو فراگرفت ، من از سپیدی دل به خاکستر وجود رسیدم به رنگ مرگ . به دنبال کلمه زندگی بودم ولی به معنی یاس رسیدم . مهر تنهایی به پیشونیم خورد تا تو این جمعیت عاشق من از دیگران جدا باشم . آرزوهای زیادی داشتم ، آرزوهایی که بر باد رفت . نه در دستم گنج قارونی دارم نه زیر پام قالی سلیمانی .
دستهای خالی مرا چه کسی در دست میگیره ؟؟؟
قلمم نمی خواست بنویسه اما کلمات یکی یکی پشت سر هم آمدند و قلم هم واسطه ای بیش نبود . شاید یه قصه گفته باشم اما این روایت یه درده ، شاید روایت یه عشق ، نه خونی ریخته شد و نه ظلمی در کار بود تنها مرگ آهسته ای بود برای من که دنیارو جور دیگه ای می خواستم .
گذری
نویسنده: نرگس(جمعه 86/7/27 ساعت 10:32 عصر)
من امشب هفت شهر آرزوهایم چراغان است
زمین و آسمانم نور باران است
کبوترهای رنگین بال خواهش ها
بهشت پر گل اندیشه ام را زیر سر دارند
صفای معبد هستی تماشایی است
ز هر سو ، نوشخند اختران در چلچراغ ماه می ریزد
جهان در خواب
تنها من ، در این معبد در این محراب
دلم میخواست دست مرگ را ، از دامن آرزوهای ما کوتاه میکردند
در این دنیای بی آغاز و بی پایان
در این صحرا که بی گردوغبار از ما نمی ماند
خدا از این تلخ کامی های بی هنگام بس میکرد
نمی گویم پرستوی زمان را در قفس می کرد
نمی گویم به هر کس بخت و عمر جاودان میداد
همین ده روز هستی را امان میداد
اگر خواب آوار است آهنگ بارانی که میبارد به بام تو
و گر انگیزه عشق است رقص شعله آتش به دیوار اتاق من
اگر در جویبار خرد میبندد حباب از قطره های سرد
و گر در کوچه می خواند به شوری عابر شبگرد
در ضمیرت اگر این گل ندمیدست هنوز
عطر جان پرور عشق
گر به صحرای نهادت نوزیدست هنوز
دانه ها را باید از نو کاشت
آب و خورشیدو نسیمش را از مایه جان
خرج می باید کرد
رنج می باید برد
دوست می باید داشت
(( فریدون مشیری ))
لیست کل یادداشت های این وبلاگ