کهولت
نویسنده: نرگس(چهارشنبه 86/7/4 ساعت 1:46 عصر)
پیرزنی که در آن سوی درختان خزان دیده قدم میزد
روح چهل سالگی من بود
روحی آشفته از سایه صدها برگ
و پراکنده تر از لرزه صدها موج
روحی آماده مردن بود
پیرزنی که سر تیزی عصای او
صلح آن چشمه خندان را پیوسته به هم میزد
روح من بود که در پشت درختان خزان دیده قدم میزد
آه . . . میدانم
دیگر این روح از آن پنجره روشن رویاها
آسمان را نتوان دید
به درختان و به خورشید نگاهی نتوان بست
دیگر احساس غریب او
در سحر گاه ، پس از باران
عطر نمناک را نتوان بوئید
دلش از وحشت شبهای کهولت نتوان رست
دیگر او پیر است
پیری اش تیره و دلگیر است
پیری اش تیره اتاقی است کز آن روزنه ای رو به خیابان نیست
نه خیابان ، نه بیابان
آه . . . میدانم
دیگر آن عشقی که در صبح جوان بختی
پنجه در پنجره کلبه او می شود
روی از این روح نگون بخت نهان کرده است
روی رغبت به حریفان جوان کرده است
خیلی سخته آدم بتونه عاشق واقعی باشه! نه اشتباه نکن!..عشق به خدارو میگم.. ...خیلی ها هستند که با عشق به خدا به جایگاه بالایی در دنیا و از اون مهم تر در آخرت رسیدن و قرار است که برسند...خیلی کم پیدا میشه کسی که خدارو به خاطر خود خدا دوست داشته باشه...خیلی کم پیدا می شه کسی که خدارو از ته دل دوست داشته باشه یا حداقل خدارو از ته دل صدا کنه ... تو که داری الان داری این مطلب رو میخونی چند دقیقه یا حتی چند ثانیه فکر کن بیبن تا این لحظه که از خدا عمر گرفتی چقدر قدر نفس هایی رو که دم و بازدم میکنی رو میدونی... تا چقدر تونستی خدارو بشناسی و خدارو دوست داشته باشی فقط به خاطر این که خدا،خدای توست... همه این حرف هارو گفنم که در نهایت بگم: عشق به خداوند بلند مرتبه ترین عشق است...
کویر ...
مغموم
نویسنده: نرگس(دوشنبه 86/6/26 ساعت 10:44 عصر)
و باری دیگر:
خدایا عذر می خواهم از این که در مقابل تو می ایستم و از خود سخن می گویم و خود را چیزی به حساب می آورم که تورا شکر کند و در مقابل تو بایستد و خود را طرف مقابل به حساب آورد! خدایا آنچه میگویم از قلبم می جوشد و از روحم لبریز می شود...خدایا دل شکسته ام،زجر کشیده ام از همه چیز نا امید و از بازی سرنوشت مایوسم،در مقابل آینده ای تیره م مبهم و تاریک فرو رفته ام،تنها تو را می شناسم ،تنها به سوی تو می آیم ... و تنها ... ...کویر...
واپسین روزهای شعبانالمعظم و جنب و جوش برای استقبال از ماه روزه، ناخودآگاه ذهن پرتلاطم مرا با خود به کوچهپس کوچههای دوران کودکیام میبرد.
با فرارسیدن ایام رمضان ، حال و هوای سحرگاه ماه خدا در پشت بام خانه، صدای گرم پیرمرد همسایه که مناجات شبانه را در وصل معشوق به سحر پیوند میزد و اذان موذن که همچون ندای جاودانه طلوع و غروب خورشید تا ابد باقی است در عمق وجود من زنده میشود.
غبار روبی مسجد محله، بساط زولبیا و بامیه شیرینی فروش سر خیابان، تلاش مادر برای افطاری و لبهای خشکیده پدر که در آرزوی قطرهای آب ازاذان صبح تا اذان مغرب به انتظار مینشست و از همه بهتر دعای " ربنا " که در هر سحر و هر شام همراه با دل و زبان روزهداران است نشانههای دوستی مسلمانان با ماه خدا است.
رمضان همیشه برای هر یک از ما خاطرات شیرینی را به دنبال دارد.
غرغرهای مادر برای بیدار کردن فرزندان در سحر ، عجله در خوردن سحری ، تحمل رنج ناشی از گرسنگی و تشنگی به خاطر خدای واحد ، چای شیرین و نان سنگک و پنیر و بالاخره افطاری دادن و جمع شدن خانوادهها در
کنار یکدیگر همه همه یادگارهای شیرین هر رمضان است که امروز در کوله پشتی خاطرات ما به امانت باقی است .
هنوز از دوران کودکی به یاد دارم که همیشه در ساعاتی پیش از افطار مادر، حیاط خانه را آب و جارو میکرد و هنوز عطر خاک نم کرده از فضای خانه رخت نبسته بود که سفره افطار همجوار سماور قل قل کرده در کنار باغچه خانه بر روی گلیم پر از نقش پهن میشد.
روزهداران خانه بر سر سفره افطار مینشستند و هر یک دعایی را برای رفع نیازی در دل میخواندند و در این بین کودکان و نوجوانان خوشحالتر از بزرگان خانه از این که یک روز رمضان را به روزه گذراندند به شادی سخن می گفتند.
امروز هم هنوز در پیچ و خم زندگی و دنیای بزرگسالی، اشتیاق فرا رسیدن رمضان پس از پایان هر شعبان در وجود هریک از ما زنده و بیدار است.
هنوز وقتی در نخستین شب رمضان نوای "الله اکبر" از گلدستههای مسجد محل طنین میاندازد و در نسیم خنک سحر میپیچد، نوای دلنشین و روحانی اذان در قلبها رخنه میکند و عمق وجود را جلا میدهد.
بانگ "اشهد ان لاالهالاالله" پیرمرد موذن، عطر دلانگیز معنویت را در فضای محله پخش میکند و آدمی را به زیباترین میهمانی در درگاه خداوند دعوت میکند.
رمضان امسال با پاییز رنگین در هم آمیخته است تا طراوت و شادابی ماه خدا با باد خزان و خلوص عارفانه هزاران هزار بنده از دنیا رسته همراه شود.
هر ساله با حلول ماه خدا، عطری معنوی بر کانون خانوادهها حاکم میشود و مردم از این که فرصتی دوباره برای خودسازی و برگزاری آیینهای مذهبی پیدا می کنند ، خوشحال میشوند.
این روزها آرام آرام، حال و هوای مبارک این ماه به شهر روی آورده است و مردم پیشاپیش فرا رسیدن این ماه را به یکدیگر تبریک میگویند.
چنانچه مسلمانان رمضان را بزرگترین فرصت برای زدودن غبار مادیگرایی و گناه از دل میدانند و پیروان دین اسلام ماه رمضان را مجالی برای بازنگری در اعمال یک ساله خود و دمیدن روح معنویت به خانه دلها میدانند.
بهار رمضان فرصتی برای شکوفایی گل معنویت در دلها است و زیرا انسان غرق شده در دنیا و مادیات که از بسیاری از معنویات دور شده بار دیگر در این ماه فرصت خودسازی پیدا میکند.
با این که دروازه لطف آستان خداوند همواره به روی بندگان گشوده است اما نزدیکی عابد و معبود دراین ماه، لطف دیگری دارد. چنانچه شبهای قدر، سحرگاه و غروب رمضان زیباترین لحظههای عمر هر مسلمانی است و به فرمایش الهی ، سخت زیانکار هستند کسانی که از این فرصت برای نزدیکی هر چه بیشتر به پروردگار استفاده نکنند.
در روایات و احادیث بسیاری آمده است که در این ماه که همه درهای رحمت خداوند به روی بندگان باز میشود و کملطفترین افراد کسانی هستند که با بهرهگیری از معنویت نهفته این ماه، استغفار نکنند.
دوری از مادیات و شست و شوی دل در چشمه پاک قرآن در ماه مبارک رمضان بهترین فرصت برای شکوفا کردن دلها در بهار معنویت است.
همچنین براساس روایات موجود ، در ماه مبارک رمضان درهای جهنم بسته میشود و خداوند با گشودن درهای رحمت راه را برای استغفار و طلب مغفرت بندگان باز میکند و انسانها میتوانند با بازگشت به فطرت خداجو از کرامتهای این ماه نهایت استفاده را ببرند.
و چه زیباست درک الطاف خداوندی که بندگانش را هیچ گاه از درگاه خویش نمی راند و آنان را همواره به سوی خویش فرامیخواند.
درد غربت
نویسنده: نرگس(پنج شنبه 86/6/15 ساعت 3:20 عصر)
چه دشوار شده است دم زدن. چه دشوار شده است به بازی گرفتن کلمات و حرف ها و نشانه ها و نقطه ها و آرایه ها و حتی همین علامت تعجب گاه و بی گاه. این روزها و شب ها که غرق در دنیای بیرون شده ام دنیای درونم را از یاد برده ام. گاهی بیزار می شوم از آن چیزهای مشغله آور و تهی که یاد دوران نغز دور را از من می ربایند و خیالم را و روحم را تا همین چند صد متری اطراف که پیاده و سلانه ده دقیقه بیشتر فاصله ندارد محصور می کنند. بیزار می شوم از آن که بال پروازم را می چیند. دلم می خواهد پرواز کنم تا بر دوست . به آن سوی آبها . از روی خاک های یخ زده و کوههای سپید ستیغ بلند بالا ، از جنگلهای بی برگ این روزها ، دلم می خواهد عبور کنم تا آن دشت پهن افتاده روی سیمای زمین. آن خاک نم خورده و آن سبزه های نیم قد کناره. آن کارخانه سیمان ، دلم می خواهد ببینم آن کاج های کنار جاده امسال تا کجا بالا آمده اند. دلم می خواهد خنکای نیزارهای جاده قرچک را روی پوست صورتم دوباره لمس کنم. دلم می خواهد شیشه ماشین را پایین بدهم و موهایم را زیر باد وحشی و عصیانگرش مشوش کنم. دلم می خواهد ساعت ها کنار راه آبه شنی ، همان که رودخانه خطابش می کردیم ، با یک چوب در دست ، راه بروم و بر آمدگی های روی خاک را به امید قارچی خود رو بالا و پایین کنم. .. و هیچ ...سبزه ای سر بر آورده از اعماق خاک و یا لانه مورچگکانی خفته در دل خاک. هوای بیل زدن های بی حاصل را کرده ام. راه آب باز کردن های دور میدان. راستی هنوز آن کاج های دور میدان سر جایشان استوار اند یا به جرم سایه انداختن روی بوته ها به اسلاف خود پیوسته اند و با خاک هم قد شده اند؟ دلم هوای در آغوش کشیدن بزغاله چند روزه را کرده است. چیدن خیار های زبر از روی بوته های سبز زیر گل خانه و کندن گل زرد پر حاصلی که حالا عمرش تمام شده است و ثمرش به بار نشسته است. و وول خوردن لای یونجه های خیس... آه که هیچ لذتی بالاتر از آن نیست خدا می داند.
نمی دانی که چه قدر دلم هوای آن روزها را کرده است. و تو که برایم می نویسی : " عزیز دل مادر من همیشه برایت دعا می کنم" . به خدا ویران می شوم. به خدا ویران می شوم. آن قدر که احساس می کنم قلبم تا حلقومم بالا آمده است. تو می دانی که من احساس کسی را دارم که درد جان سپردن را تحمل می کند و می داند که از آن پس آرامش است و نجات و ، خسته از رنج زندگی که جز احتضاری که یک عمر به طول می انجامد هیچ نیست . سر به زانوی آرزوهای قریبش خواهد نهاد و سیراب و سرشار در زیر دست های نوازشگرش جان خواهد داد.
تنهایی
نویسنده: نرگس(یکشنبه 86/6/11 ساعت 3:31 عصر)
شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی ، ترا با لهجه گل های نیلوفر صدا کردم
تمام شب برای با طراوت ماندن بغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم
پس از یک جستجوی نقه ای در کوچه های بی احساس
تو را از بین گل هایی که در تنهایی ام روئید ، با حسرت جدا کردم
و تو در پاسخ آب ترین موج تمنای دلم گفتی
دلم حیران و سرگردان چشمانی است رویایی
و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم
تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم
همین بود آخرین حرفت
و من بعد از عبور تلخ و غمگینت
حریم چشم هایم را بر روی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشبد وا کردم
نمی دانم چرا رفتی
نمی دانم چرا ، شاید خطا کردم
و تو بی آن که فکر غربت چشمان من باشی
نمی دانم کجا ، تا کی ، برای چه
ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید
و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت
و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد
و گنجشکی که هر روز کنار پنجره با مهربانی دانه بر می داشت
تمام بال هایش غرق در اندوه غربت شد
و بعد از رفتن تو آسمان چشم هایم خیس باران بود
و بعد از رفتنت انگار کسی حس کرد من بی تو تمام هستی ام از دست خواهد رفت
کسی حس کرد من بی تو هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد
و بعد از رفتنت دریا چه بغضی کرد
کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد
و من با آنکه می دانم تو هرز یاد من را با عبور خود نخواهی برد
هنوز آشفته چشمان زیبای توام
برگرد !
ببین که سرنوشت انتظار من چه خواهد شد
و بعد از این همه طوفان و وهم و پرسش و تردید
کسی از پشت قاب پنجره آرام و زیبا گفت :
تو هم در پاسخ این بی وفایی ها بگو در راه عشق و انتخاب آن خطا کردم
و من در حالتی مابین اشک و حسرت و تردید
کنار انتظاری بدون پاسخ و سردست
و من در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دل
میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر
نمی دانم چرا ؟ شاید به رسم و عادت پروانگی مان باز
برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم
می روم تا ره خانه بیابم من دلتنگ روز ازلم عشق چراغ راه من است.
خداوندا دوستت دارم
من هنوز روح کوچک بیدار تو ام
هنوز بر این لوح سپید ترانه بهار دیدار میخوانم
می خوانم و می آیم
عجب این سفر غریب است
تو باز هم مرا صدا بزن
بگو تا بیایم بی همتایم قسم به راز گران عشقت ،
آرزویم بی نیازی است
آرزویم نخواستن است این کمال من است .
قسم به دریای بیکران مهرت که من دیگر از بازی روزگار هرگز ننالم
پای کوبان و مست ره این دریا می پویم
چون قطره اشکی از این چشمه دل تا به آن دریای مهر می آیم
و می آیم
و تو بر من بتاب ای آفتاب شوق که هنوز نیم خیز پروازم.
اگر آن باد پاییزی ییاید با ناله غریبش من سرود آشنای بهار می خوانم
غروب اگر می آید در آغوشش خواهم رفت که طلوع فردا ابدی است
آن سوی مرز جاودانگی این چشمه های احساس جایی برای جاری شدن دارند ،
آنجا منظره توست
تو آنجا با قلم روح بر بوم ازلی دل نقش های آرزو را کشیده ای
چگونه به این دیدار نشتابم ؟
تو بگو تا من بیایم.
انگار من هم مسافرم انگار نوبت من شده
همیشه شوق رفتن داشته ام
اما حالا می ترسم آخر من چه با خود می برم ؟
لیست کل یادداشت های این وبلاگ